داستان های کوتاه کوتاه به همراه نقد روانشناسی

سراب

از دور تشعشع درخشش امواج سرابِ برکه ای، لحظه ای روحم را شادمان کرد.

هرچند سراب بود ولی زیباییش در چشمم رخ می درخشاند.

همانطور که با حسرت چشم بر درخششش دوخته بودم، مردی شادمان از کنارم گذشت.

لحظه ای بعد…

گویی به سراب رسیده بود…

چقدر ساده لوحانه به سمت سراب قدم بر می داشت.

مسخره تر این بود که در آن سراب داشت شنا می کرد.

نقد و تحلیل:

داستان کوتاه سراب در واقع عدم خودباوری افرادی را به سخره می گیرد که حتی با وجود اینکه رسیدن به رویاهای خود را در یک قدمی خود می بینند از باور کردن آن سرباز می زنند. در واقع واقعیت های زندگی ما انسان ها بر اساس باور های ما شکل می گیرد. اگر باور داشته باشیم که واقعیت سراب است پس همیشه برای مان سراب باقی می ماند حتی اگر متوجه شویم دیگران به سادگی در این سراب زندگی می کنند و در عین حال اگر باور داشته باشیم چیزی که برای دیگران سراب و رویا است برای ما واقعیت پذیر است حتما به آن دست پیدا خواهیم کرد. ( نگاه کنید به نابود کردن باور های غلط و آزاد کردن استعداد های پنهان)

 

واقعیت تلخ

همیشه از من ناراحت بود، گویی با من سر جنگ داشت.

هیچگاه با لخند رو به رویم نمی ایستاد، هیچگاه شادمان نگاهم نمی کرد.

همیشه دلخور و ناراضی بود تا اینکه  بلاخره روزی خسته شد.

چنان با مشت بر من کوبید که تکه تکه شدن خود را احساس کردم.

من که چیزی نگفتم! فقط خواستم واقعیت را بنگرد،

انعکاسی نوری از تصویر خودش.

نقد و تحلیل:

گویی این داستان از زبان یک آینه بیان می شود. آینه ای که تنها واقعیت ها را نشان داده است. اما شخص مقابل این آینه به نظر این واقعیت را دوست نداشته است و در نهایت عدم رضایت خود را با شکستن آن آینه بیان می کند. واقعیت تلخ به انسان هایی اشاره می کند که به جای پذیرش واقعیت و تلاش برای بهبود وضعیت خود سعی می کنند دیگران را مقصر بدانند ( عملکردی که در روانشناسی آن را فرافکنی می نامند). بهتر از به جای فرار از واقعیت یا نابود کردن آن سعی کنیم آن را بپذیریم و برای تغییر شرایط تلاش کنیم.

 

جرات

وقتی جراتش را دیدم حرفش را باور کردم.

واقعا پر جرات بود. همیشه می گفت ولی باور نمی کردم شاید هم نمی خواستم باور کنم.

دوست داشت همیشه خودش را به من ثابت کند و در آخر هم ثابت کرد.

جرات باور نکردنی داشت که هرگز تصور نمی کردم از او ببینم.

انقدر این شجاعت بزرگ بود که مطمئنم شجاع ترین شخص زندگی خود را دیده ام.

فریاد زدم آری باورت کردم و سپس لخند شادمانی اش را دیدم.

هرچند سریع داشت می رفت ولی مشخص بود که از خوشحالی آنچه گفتم در پوست خود نمی گنجد.

چند لحظه گذشت، دیگر نمی توانستم ببینمش،

اما از این بالا می شد حلقه ی جمعیت را دید.

جمعیتی که در اطراف بالینی غرق خون جمع شده بودند و همهمه می کردند.

نقد و تحلیل :

داستان در مورد دو شخصیت است. نفر اول راوی داستان است و نفر دوم فردی است که گویی برای اثبات جرات خود از بلندی خود را به پایین پرتاب کرده است. شاید در واقعیت کمی دور از ذهن باشد اما این داستان تمثیلی است که به افرادی اشاره می کند که هر کار غیر عاقلانه ای برای اثبات ویژگی های خود انجام می دهند. این داستان در مورد افرادی است که به شدت تحت تاثیر نظرات و باور های دیگران هستند. اگر اجازه دهیم بیش از حد وابسته به تفکر و افکار دیگران شویم فقط باعث می شویم که خود را گم کنیم و برای جلب رضایت طرف مقابل خود هر کاری انجام دهیم که در نهایت شاید منجر به نابودی خود ما شود. هرگز اجازه ندهید که باور ها و ویژگی های مثبتی که در خود می بینید و برای آن تلاش می کنید وابسته به تایید دیگران شود. این داستان این سوال را در ذهن ما ایجاد می کند که تا چه حد ثابت کردن خودمان به دیگران اهمیت دارد؟. ( نگاه کنید به انتقاد کردن و قانون جذب)

 

نوشته ها

نوشته ها یم نگاهی به من کردنند و گفتند: « ما چه هستیم»

گفتم: «شما بذرید»

گفتند: « به چه کار آییم؟»

گفتم: « شما را می کارم»

گفتند: « ما را می کاری؟!!!»

گفتم: « آری شما را می کارم در ذهن ها تا رشد کنید. سپس میوه هایتان ثمره ی بازی های من است.»

نقد و تحلیل:

داستان کوتاه نوشته ها در مورد مکالمه ای تمثیلی بین نوشته ها ونویسنده ی آنان است. در این داستان نوشته ها به بذر هایی تشبیه شده اند که نتیجه ی آنان می شود آن چیزی که نویسنده می خواهد. در واقع این داستان کوتاه اشاره به این موضوع دارد که نوشته ها، مطالعات، شنیده ها و حتی فیلم ها و رسانه ها قابلیت شست و شوی ذهنی شما را دارند و ممکن است باور های غلطی را فقط به دلیل منافع خاصی به شما تلقین کنند. به همین دلیل است که همیشه توصیه می شود مطالعات تان در زمینه ی مباحث مثبت باشد و حدالامکان از محیط هایی که انرژی منفی در آن به شما ارسال می شود دوری کنید. اگر قرار است ذهن تان شست و شو داده شود پس بهتر است به چیزهای مثبت و خوب شست و شو داده شود.

 

بازگشت

درست است دیروز اشتباه کردم

اما باور داشتم بلاخره باز می گردد

چون همیشه رویایش را داشتم

و امروز آن روز بود

صدای لگدهایش را از پشت در شنیدم

که التماس می کرد من را ببخش

دلم به حالش سوخت، در را باز کردم…

هیچ چیز ندیدم… باز هم صدای باد بود.

نقد و تحلیل:

این داستان کوتاه گویی در مورد شخصی است که منتظر فردی می باشد. جمله ی اول ” درست است دیروز اشتباه کردم” و جمله ی آخر این داستان ” هیچ  چیز ندیدم … باز هم صدای باد بود” به این موضوع اشاره می کند که این اتفاق بارها و بارها رخ داده است و شخصیت داستان همچنان دست از انتظار و رویابافی نکشیده است. این داستان در مورد افرادی است که تصور می کنند فقط با باور داشتن و رویا بافی قطعا به هدف خود دست پیدا می کنند. این افراد چنان به باور های خود مطمئن هستند که ذهن آنان ممکن است نشانه هایی به آنان ارائه دهد که شاید در واقعیت اصلا وجود ندارد ( در روانشناسی به این نوع افکار پندار آرزومندانه می گویند). درست است که بر اساس داستان کوتاه اول، سراب ها هم می توانند واقعیت باشند اما فقط در صورتی که خود ما نیز برای بدست آوردن آن تلاش کنیم و به سمت هدف خود پیش برویم نه فقط متوسل به دعا و رویا بافی شویم ( نگاه کنید به روش صحیح استفاده از قانون جذب).

 

نوشته ی شاهین زند – محقق و پژوهشگر

برای عضویت در کانال روانشناسی شاهین زند کلیک کنید.

 

 

 

هرگونه کپی برداری یا انتشار این داستان های کوتاه بدون اجازه ی مدیر سایت نوین بینش خلاف قانون است و پیگیرد قانونی دارد.